داستان ضحاك با كاوه آهنگر


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به وبسایت اشعار شاعران خوش امدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان اشعار شاعران و آدرس poetry-s.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 453
:: کل نظرات : 185

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 172
:: باردید دیروز : 222
:: بازدید هفته : 2506
:: بازدید ماه : 7211
:: بازدید سال : 74683
:: بازدید کلی : 2320229

RSS

Powered By
loxblog.Com

Poetry.poets

داستان ضحاك با كاوه آهنگر
دو شنبه 14 ارديبهشت 1394 ساعت 22:7 | بازدید : 13323 | نوشته ‌شده به دست hossein.zendehbodi | ( نظرات )

چنان بد كه ضحاك را روز و شب

بنام فريدون گشادى دو لب‏

بر آن برز بالا ز بيم نشيب

شده ز آفريدون دلش پر نهيب‏

چنان بد كه يك روز بر تخت عاج

نهاده بسر بر ز پيروزه تاج‏

ز هر كشورى مهتران را بخواست

كه در پادشاهى كند پشت راست‏

از آن پس چنين گفت با موبدان

كه اى پر هنر با گهر بخردان‏

مرا در نهانى يكى دشمنست

كه بر بخردان اين سخن روشن است‏

بسال اندكى و بدانش بزرگ

گوى بد نژادى دلير و سترگ

اگر چه بسال اندك اى راستان

درين كار موبد زدش داستان

كه دشمن اگر چه بود خوار و خرد

نبايدت او را بپى بر سپرد

ندارم همى دشمن خرد خوار

بترسم همى از بد روزگار

همى زين فزون بايدم لشكرى

هم از مردم و هم ز ديو و پرى‏

يكى لشگرى خواهم انگيختن

ابا ديو مردم بر آميختن

ببايد بدين بود همداستان

كه من ناشكيبم بدين داستان‏

يكى محضر اكنون ببايد نوشت

كه جز تخم نيكى سپهبد نكشت‏

نگويد سخن جز همه راستى

نخواهد بداد اندرون كاستى‏

ز بيم سپهبد همه راستان

بر آن كار گشتند همداستان‏

بر آن محضر اژدها ناگزير

گواهى نوشتند برنا و پير

هم آنگه يكايك ز درگاه شاه

بر آمد خروشيدن دادخواه‏

ستم ديده ار پيش او خواندند

بر نامدارانش بنشاندند

بدو گفت مهتر بروى دژم

كه برگوى تا از كه ديدى ستم‏

خروشيد و زد دست بر سر ز شاه

كه شاها منم كاوه دادخواه‏

يكى بى‏زيان مرد آهنگرم

ز شاه آتش آيد همى بر سرم‏

تو شاهى و گر اژدها پيكرى

ببايد بدين داستان داورى‏

كه گر هفت كشور بشاهى تراست

چرا رنج و سختى همه بهر ماست‏

شماريت با من ببايد گرفت

بدان تا جهان ماند اندر شگفت‏

مگر كز شمار تو آيد پديد

كه نوبت ز گيتى بمن چون رسيد

كه مارانت را مغز فرزند من

همى داد بايد ز هر انجمن‏

سپهبد بگفتار او بنگريد

شگفت آمدش كان سخن‏ها شنيد

بدو باز دادند فرزند او

بخوبى بجستند پيوند او

بفرمود پس كاوه را پادشا

كه باشد بر ان محضر اندر گوا

چو بر خواند كاوه همه محضرش

سبك سوى پيران آن كشورش‏

خروشيد كاى پاى مردان ديو

بريده دل از ترس گيهان خديو

همه سوى دوزخ نهاديد روى

سپرديد دلها بگفتار اوى‏

نباشم بدين محضر اندر گوا

نه هرگز بر انديشم از پادشا

خروشيد و برجست لرزان ز جاى

بدرّيد و بسپرد محضر بپاى‏

گرانمايه فرزند او پيش اوى

ز ايوان برون شد خروشان بكوى‏

مهان شاه را خواندند آفرين

كه اى نامور شهريار زمين‏

ز چرخ فلك بر سرت باد سرد

نيارد گذشتن بروز نبرد

چرا پيش تو كاوه خام‏گوى

بسان همالان كند سرخ روى‏

همه محضر ما و پيمان تو

بدرّد بپيچد ز فرمان تو

كى‏ء نامور پاسخ آورد زود

كه از من شگفتى ببايد شنود

كه چون كاوه آمد ز درگه پديد

دو گوش من آواز او را شنيد

ميان من و او ز ايوان درست

تو گفتى يكى كوه آهن برست‏

ندانم چه شايد بدين زين سپس

كه راز سپهرى ندانست كس‏

چو كاوه برون شد ز درگاه شاه

برو انجمن گشت بازارگاه‏

همى بر خروشيد و فرياد خواند

جهان را سراسر سوى داد خواند

از ان چرم كاهنگران پشت پاى

بپوشند هنگام زخم دراى‏

همان كاوه آن بر سر نيزه كرد

همانگه ز بازار برخاست گرد

خروشان همى رفت نيزه بدست

كه اى نامداران يزدان پرست‏

كسى كو هواى فريدون كند

دل از بند ضحاك بيرون كند

بپوئيد كين مهتر آهرمنست

جهان آفرين را بدل دشمن است‏

بدان بى‏بها ناسزاوار پوست

پديد آمد آواى دشمن ز دوست‏

همى رفت پيش اندرون مرد گرد

جهانى برو انجمن شد نه خرد

بدانست خود كافريدون كجاست

سر اندر كشيد و همى رفت راست‏

بيامد بدرگاه سالار نو

بديدندش آنجا و برخاست غو

چو آن پوست بر نيزه بر ديد كى

بنيكى يكى اختر افگند پى‏

بياراست آن را بديباى روم

ز گوهر بر و پيكر از زرّ بوم‏

بزد بر سر خويش چون گرد ماه

يكى فال فرّخ پى افكند شاه‏

فرو هشت از و سرخ و زرد و بنفش

همى خواندش كاويانى درفش‏

از آن پس هر آن كس كه بگرفت گاه

بشاهى بسر بر نهادى كلاه‏

بر ان بى‏بها چرم آهنگران

بر آويختى نوبنو گوهران‏

ز ديباى پر مايه و پرنيان

بر آن گونه شد اختر كاويان‏

كه اندر شب تيره خورشيد بود

جهان را از و دل پر امّيد بود

بگشت اندرين نيز چندى جهان

همى بودنى داشت اندر نهان‏

فريدون چو گيتى بر آن گونه ديد

جهان پيش ضحاك وارونه ديد

سوى مادر آمد كمر بر ميان

بسر بر نهاده كلاه كيان‏

كه من رفتنى‏ام سوى كارزار

ترا جز نيايش مباد ايچ كار

ز گيتى جهان آفرين را پرست

از و دان بهر نيكى‏ء زور دست‏

فرو ريخت آب از مژه مادرش

همى خواند با خون دل داورش‏

بيزدان همى گفت زنهار من

سپردم ترا اى جهاندار من‏

بگردان ز جانش بد جادوان

بپرداز گيتى ز نابخردان‏

فريدون سبك ساز رفتن گرفت

سخن را ز هر كس نهفتن گرفت‏

برادر دو بودش دو فرخ همال

از و هر دو آزاده مهتر بسال‏

يكى بود از يشان كيانوش نام

دگر نام پر مايه شاد كام‏

فريدون بريشان زبان برگشاد

كه خرم زئيد اى دليران و شاد

كه گردون نگردد بجز بر بهى

بما باز گردد كلاه مهى‏

بياريد داننده آهنگران

يكى گرز فرمود بايد گران‏

چو بگشاد لب هر دو بشتافتند

ببازار آهنگران تاختند

هر آن كس كزان پيشه بد نام جوى

بسوى فريدون نهادند روى‏

جهانجوى پرگار بگرفت زود

و زان گر ز پيكر بديشان نمود

نگارى نگاريد بر خاك پيش

هميدون بسان سر گاوميش‏

بر آن دست بردند آهنگران

چو شد ساخته كار گرز گران‏

بپيش جهانجوى بردند گرز

فروزان بكردار خورشيد برز

پسند آمدش كار پولادگر

ببخشيدشان جامه و سيم و زر

بسى كردشان نيز فرّخ اميد

بسى دادشان مهترى را نويد

كه گر اژدها را كنم زير خاك

بشويم شما را سر از گرد پاك‏




:: موضوعات مرتبط: شاهنامه فردوسی , ,
:: برچسب‌ها: فردوسی , اشعار فردوسی , شعر , اشعار شاهنامه , شاهنامه , اشعار شاهنامه فردوسی , شاهنامه صوتی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: